این از اون پستایی که شاید حرف دل خیلیا باشه...
من به دنبال حقیقت می گشتم...سراسر عمر ۱۸ سالمو...
هنوزم می گردم...اما مثل سایه می مونه هر چی می رم ازش دور تر می شم!
چرا این زمان این جوریه؟چرا؟زمان چه نفرین مرگباریه...
چه سکوت مرگباریه...؟پس خدا کو؟چرا منو ول کرده...
شایدم من بی حد و حساب الاغ و احمقم...دارم کور می دوئم...
زمان لعنتی...پست!همیشه بی جا عمل می کنه...بی موقع...
چرا ما باید واسه ی گذشتنش صبر کنیم!
ببین حسابی کفری شدم...می خوام گریه کنم...لعنتی...
می خوام برم...برم یه جای دیگه...برم...فقط برم...
از حال اون شعر سهراب ...باید امشب بروم...اما کجا؟؟فقط می شه
رفت روی اون پشت بوم لعنتی با سوسکا همنشین شد...
اونم ۱۲ شب...هی بسم الله می گم بلکه سوسکا و مارمولکا نیان سراغم...
آخه !الاغ!تو که از اینا می ترسی ...؟؟!!تو رو چه به روبرو شدن با حقایق
تلخه...رفیقم می گه حقیقت تلخه...عشقم می گه...شاهنامه آخرش خوشه...
اون خوش خیاله؟یا دروغ گو؟؟یا شایدم دیوانه و شرین عقل؟
گفتم عشق؟هنوزم نمی دونم بهش چی بگم!
گاهی احساس حماقت می کنم می خوام به خودم بخندم که اخه لعنتی تو رو
چه به این کارا؟؟
اون وقت که تن صداش توی گوشم می پیچه و چشماش یادم می یاد می گم
کار دله...دل؟
نمی دونم چرا فقط کار دل ما این جوری می شه...؟چرا واسه ما
این جوری می افته؟هر چی ادم عجیب غریبه به پست من می خوره...
حالا...می خوام داد بزنم بپرسم...
حقیقت کجایی؟؟که امشب شال و کلاه کنم بیام؟؟؟
کجایی؟با تاکسی می یام...لعنتی!!نگو در پس عبور زمان می شینی
پشت پنجره منتظرم تا من بیام دنبالت...نگو لعنتی...!نگو که دلم خونه...
حالم از این سرگردونی به هم می خوره...حالم از اینکه منتظر باشم به هم می خوره
تا یارو بگه تو را من چشم در راهم شبا هنگام...
بابا!!این منزل امن که می گن کجاست؟؟این دیر مغانه؟کجاست؟
با اولین ماشین بیام؟نه؟پیاده بیام؟چرا انقدر مه الوده...
چرا باید مثه خر توی گل دست و پا بزنم...؟؟؟
حقیقت کجایی؟کدوم سوپر می فروشتت؟؟؟ها؟به چه قیمتی؟؟؟
انتظار؟
آخه یارو...!!چرا؟چرا منو انتخاب کردی؟؟چرا تو؟چرا من ؟چرا اینجا؟؟؟
چرا این موقع؟نه من قانع نمی شم تا خودت نگی...
دارم کور می دوئم...دلم برای صورتت تنگ شده...
دیشب آتیش بازی دیدم...بعدشم بارون اومد...یه دردی که بی درده...
کسی که دوسش نداری داره بهت می گه...
دیشب دیدم حالم یه جوریه...احساس کردم مرگ احساسمه...
گفتند قدر شمع و پروانه رو بدون که این حکایت تا صبح نمی مونه...
امروز همه چیز عوض شده ...و من دلم واسه دیشب تنگه...
می گم اخه یکی حقیقتو بگه...
گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
آهان؟فکر کردین من قانع شدم؟نه جانم من دیگه اون نجمه نیستم
که بشینم زار بزنم...من امسال کنکور دارم...با یه عالم فکر
جدید نمی خوام چیزی سد راهم شه...
و من هی گل لقد می کنم اما بی فایدست...
بابا دلم تنگه...به خدا تنگه...واسه کسی که...
دلم تنگه در بی منطق ترین شرایط...ای کاش یکی جوابمو بده...
کجا؟عشق کجا می فروشن؟؟صبر کجا می فروشن؟؟محبت کجا...
داد از غم ...خوب این مردم دان ه ه ا ی د ل ش ا ن پیدا بود...
فقط تو!!که بهت بگم عشق یا نه...هر چند که پیر تر و خرفت تر از این
شدم که بخوام عاشقی کنم...اما هنوزم نفهمیدم که من و تو عاشقیم یا نه؟
اما تهش معلومه که...می دونم ما به هم نمی رسیم...همین منو به
جنب و جوش در اورده...ای کاش یه گوشه ای یه بیابونی بود می رفتیم
تا صبح با هم حرف می زدیم...تو بگی کی هستی...حقیقت کدومه...
ای کاش روزی به سمت من بیای...با این همه ادعا واسه یه
بارم که شده یه مذکر ثابت کنه که مرده...من اسم اینا رو می ذارم مذکر...
تو هر ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تاشون فقط یه مرد پیدا می شه...
فکر نمی کنم که...
می دونم زندگی بهت وفا نکرده ...تو هم وفا نکردی...واسه
یه بار هم که شده بیا... حقیقو بگو و من رو خلاص کن...
تو که می گی + فکر کن...من این کارو می کنم...اما به سختی...
تو حقیقت رو نشونم بده...
امان از اون روزی که به سرم بزنه و بی خیالت بشمو بخوام خوردت
کنم که خوب می دونی بلدم چی کار کنم...
می سوزم...بد جوری دلم واسه حقیقت تنگه...
گریم می گیره...کتابا دارن از دور چشمک می زنن و من غرقم...
همیشه می گفت ادم از هر چی بترسه سرش می یاد...
من محرم نیستم خدا!!اهلی نیستم...من رانده شده ام...
من گم شده ام...من اونی نیستم که تو فکر می کنی...من یه ادم کاملا معمولیم
و از دست این متافیزیک لعنتی و فشار بعضی چیزا رو شونه هام
به افراط گرایی مبتلا شدم...همیشه هم اون طوریا نیست...
شاید باشه اما اینو زمان می گه...که معلومه با من بدن که همه چیز بی
جاس...دارم خفه می شم...جون من و جون تو دستامو بگیر خدا...
خیلی ...بابا پاشو عرشو بی خیل شو بیا پایین...
بیا بین ماها...پس کجایی ؟من بدجوری کور شدم...بدجوری...
می گن این هفته یه اتفاقایی می افته...
معلوم نیس اولشه یا اخرشه...
غریبه...دلم لک زده واسه حرفات...واسه این که ...
اما همون موقشم وقت نبود با هم حرف بزنیم...
تو همیشه کار داری...نه!کار نداری ن ا ز داری!!!
یکی دست منو بگیره و گر نه می رم...
اون هندسه ی لعنتی داره چشمک می زنه...اه!!اه
مرده شور برده ی آشغال!!!!
اونم از اون روز امتحان جبر و اون همه استرس و شرو ور...من از پس
اون سوال بر نیومدم چون...چقدر اون روز زر اضافی زدم...
می خوام به خودم بخندم...به همه...به هر کی...
به این مردم که ...
نگا کن...هر کسی سرش تو لاک خودشه...از این بیرون معلوم
نیست
تو کله ی هر کی چی می گذره اما از بیرون مسخره به نظر می یاد...

پ.ن
...بدین سان بشکند هر دم
سکوت مرگبارم را...
ما به درد بی درمان انتظار مبتلا شده ایم چه کنیم؟؟