ترانه...

سکوت...
مبهم....تنها...گذران...زمان...عطر...محبت...
کجا؟تو؟من؟
خدا؟
جدا...
راست ؟...دروغ؟
پشت ؟رو؟سکه؟
فکر...اشک...درد...صبر...
آرامش؟اضطراب...
تلخ؟شیرین؟
دل.../تنگ.../داده.../شده...
گم.../گشته.../راه...
هست ؟نیست؟
رفت؟ماند؟آمد؟
گرفته...دلم...
برای تو...برای حقیقت...
برای...
خدا؟
راه درست؟
تنها...
گیج...
سرم هنوز
در کتاب است...
کلک...گاج...شهریاری...
وتمام این مبتکران اندیشه های فائق...
و قلم چی...و الگو...باز هم بگویم...؟
گنگ...
مبهم...
خدا؟                                               کجا؟
                          چرا؟                                                   جدا؟

دستم...
بگیر...
تشنه ام...
خدا...
خدا...
خدا...
ببخش...ببخش...ببخش...

تلخه...

این از اون پستایی که شاید حرف دل خیلیا باشه...

من به دنبال حقیقت می گشتم...سراسر عمر ۱۸ سالمو...

هنوزم می گردم...اما مثل سایه می مونه هر چی می رم ازش دور تر می شم!

چرا این زمان این جوریه؟چرا؟زمان چه نفرین مرگباریه...

چه سکوت مرگباریه...؟پس خدا کو؟چرا منو ول کرده...

شایدم من بی حد و حساب الاغ و احمقم...دارم کور می دوئم...

زمان لعنتی...پست!همیشه بی جا عمل می کنه...بی موقع...

چرا ما باید واسه ی گذشتنش صبر کنیم!

ببین حسابی کفری شدم...می خوام گریه کنم...لعنتی...

می خوام برم...برم یه جای دیگه...برم...فقط برم...

از حال اون شعر سهراب ...باید امشب بروم...اما کجا؟؟فقط می شه

رفت روی اون پشت بوم لعنتی با سوسکا همنشین شد...

اونم ۱۲ شب...هی بسم الله می گم بلکه سوسکا و مارمولکا نیان سراغم...

آخه !الاغ!تو که از اینا می ترسی ...؟؟!!تو رو چه به روبرو شدن با حقایق

تلخه...رفیقم می گه حقیقت تلخه...عشقم می گه...شاهنامه آخرش خوشه...

اون خوش خیاله؟یا دروغ گو؟؟یا شایدم دیوانه و شرین عقل؟

گفتم عشق؟هنوزم نمی دونم بهش چی بگم!

گاهی احساس حماقت می کنم می خوام به خودم بخندم که اخه لعنتی تو رو

چه به این کارا؟؟

اون وقت که تن صداش توی گوشم می پیچه و چشماش یادم می یاد می گم

کار دله...دل؟

نمی دونم چرا فقط کار دل ما این جوری می شه...؟چرا واسه ما

این جوری می افته؟هر چی ادم عجیب غریبه به پست من می خوره...

حالا...می خوام داد بزنم بپرسم...

حقیقت کجایی؟؟که امشب شال و کلاه کنم بیام؟؟؟

کجایی؟با تاکسی می یام...لعنتی!!نگو در پس عبور زمان می شینی

پشت پنجره منتظرم تا من بیام دنبالت...نگو لعنتی...!نگو که دلم خونه...

حالم از این سرگردونی به هم می خوره...حالم از اینکه منتظر باشم به هم می خوره

تا یارو بگه تو را من چشم در راهم شبا هنگام...

بابا!!این منزل امن که می گن کجاست؟؟این دیر مغانه؟کجاست؟

با اولین ماشین بیام؟نه؟پیاده بیام؟چرا انقدر مه الوده...

چرا باید مثه خر توی گل دست و پا بزنم...؟؟؟

حقیقت کجایی؟کدوم سوپر می فروشتت؟؟؟ها؟به چه قیمتی؟؟؟

انتظار؟

آخه یارو...!!چرا؟چرا منو انتخاب کردی؟؟چرا تو؟چرا من ؟چرا اینجا؟؟؟

چرا این موقع؟نه من قانع نمی شم تا خودت نگی...

دارم کور می دوئم...دلم برای صورتت تنگ شده...

دیشب آتیش بازی دیدم...بعدشم بارون اومد...یه دردی که بی درده...

کسی که دوسش نداری داره بهت می گه...

دیشب دیدم حالم یه جوریه...احساس کردم مرگ احساسمه...

گفتند قدر شمع و پروانه رو بدون که این حکایت تا صبح نمی مونه...

امروز همه چیز عوض شده ...و من دلم واسه دیشب تنگه...

می گم اخه یکی حقیقتو بگه...

گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی

                                                        درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

آهان؟فکر کردین من قانع شدم؟نه جانم من دیگه اون نجمه نیستم

که بشینم زار بزنم...من امسال کنکور دارم...با یه عالم فکر

جدید نمی خوام چیزی سد راهم شه...

و من هی گل لقد می کنم اما بی فایدست...

بابا دلم تنگه...به خدا تنگه...واسه کسی که...

دلم تنگه در بی منطق ترین شرایط...ای کاش یکی جوابمو بده...

کجا؟عشق کجا می فروشن؟؟صبر کجا می فروشن؟؟محبت کجا...

داد از غم ...خوب این مردم دان ه ه ا ی د ل ش ا ن پیدا بود...

فقط تو!!که بهت بگم عشق یا نه...هر چند که پیر تر و خرفت تر از این

شدم که بخوام عاشقی کنم...اما هنوزم نفهمیدم که من و تو عاشقیم یا نه؟

اما تهش معلومه که...می دونم ما به هم نمی رسیم...همین منو به

جنب و جوش در اورده...ای کاش یه گوشه ای یه بیابونی بود می رفتیم

تا صبح با هم حرف می زدیم...تو بگی کی هستی...حقیقت کدومه...

ای کاش روزی به سمت من بیای...با این همه ادعا واسه یه

بارم که شده یه مذکر ثابت کنه که مرده...من اسم اینا رو می ذارم مذکر...

تو هر ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تاشون فقط یه مرد پیدا می شه...

فکر نمی کنم که...

می دونم زندگی بهت وفا نکرده ...تو هم وفا نکردی...واسه

یه بار هم که شده بیا... حقیقو بگو و من رو خلاص کن...

تو که می گی + فکر کن...من این کارو می کنم...اما به سختی...

تو حقیقت رو نشونم بده...

امان از اون روزی که به سرم بزنه و بی خیالت بشمو بخوام خوردت

کنم که خوب می دونی بلدم چی کار کنم...

می سوزم...بد جوری دلم واسه حقیقت تنگه...

گریم می گیره...کتابا دارن از دور چشمک می زنن و من غرقم...

همیشه می گفت ادم از هر چی بترسه سرش می یاد...

من محرم نیستم خدا!!اهلی نیستم...من رانده شده ام...

من گم شده ام...من اونی نیستم که تو فکر می کنی...من یه ادم کاملا معمولیم

و از دست این متافیزیک لعنتی و فشار بعضی چیزا رو شونه هام

به افراط گرایی مبتلا شدم...همیشه هم اون طوریا نیست...

شاید باشه اما اینو زمان می گه...که معلومه با من بدن که همه چیز بی

جاس...دارم خفه می شم...جون من و جون تو دستامو بگیر خدا...

خیلی ...بابا پاشو عرشو بی خیل شو بیا پایین...

بیا بین ماها...پس کجایی ؟من بدجوری کور شدم...بدجوری...

می گن این هفته یه اتفاقایی می افته...

معلوم نیس اولشه یا اخرشه...

غریبه...دلم لک زده واسه حرفات...واسه این که ...

اما همون موقشم وقت نبود با هم حرف بزنیم...

تو همیشه کار داری...نه!کار نداری ن ا ز داری!!!

یکی دست منو بگیره و گر نه می رم...

اون هندسه ی لعنتی داره چشمک می زنه...اه!!اه

مرده شور برده ی آشغال!!!!

اونم از اون روز امتحان جبر و اون همه استرس و شرو ور...من از پس

اون سوال بر نیومدم چون...چقدر اون روز زر اضافی زدم...

می خوام به خودم بخندم...به همه...به هر کی...

به این مردم که ...

نگا کن...هر کسی سرش تو لاک خودشه...از این بیرون معلوم

نیست

تو کله ی هر کی چی می گذره اما از بیرون مسخره به نظر می یاد...

                                              

پ.ن

...بدین سان بشکند هر دم

سکوت مرگبارم را...

ما به درد بی درمان انتظار مبتلا شده ایم چه کنیم؟؟

 

انرژی +!!!!!

سلام!!

امروز صبح زود پا شدم که یکی بزنم توی سرم یکی هم توی سر حسابان...

یاد شادابی عزیز بخیر باد!!!با اون آرامش باور نکردنی تنها معلم خوش

اخلاق ریاضی تمام عمرمه!!باعث شد از تمام سالهای عمرم بهتر ریاضی بخونم...!!

دستش درد نکنه!!اما خداییش خیلی شل و وله!!!

حالا بی خیال!!مثلثات ترم دو و یک غیر از توابع معکوس مونده...

فصل مشتق و حد و تابع مونده!!!

خداییش سر زبان فارسی و فیزیک تضعیف روحیه شدم!!!

فیزیک واسه بی دقتی زبان فارسی واسه بی خیالی...

می خواستم دنده رو خلاص کنم!!!اما این کارو نکردم...

نخعی راست می گفت امتحانای اولتون رو خوب بدین که تضعیف

روحیه نشین...!!!خداییش ترم اول هر دوشو ۲۰ شدم!!!

اما این ترم ناراحتم که چرا!!!!

نه ٬دیگه این یکیو دقت می کنم هنوزم می شه معدلم بالای ۱۹.۵ بشه!!!

یعنی باید رکورد ترم اولمو بشکونم!!!

می دونم که می تونم با اون بلایی هم که سر امتحان شیمی بیچاره اومد

۵ روز واسه هندسه وقت دارم...!!!

خدا کنه بشه!!!نیوتن جان!!!واقعا واسه این بدبختی که واسه ی ما محصلین

جور کردی ازت ممنونم!!البته این تازه اولشه...

سعی می کنم تا ۲۵ خرداد فقط انرژی + بدم!!!

خدایا کمک کن!!!دوستان شما هم دعا کنید!!!

                             

این آدم نیوتونه!!!واقعا دستش درد نکنه!!به به به به !!

                               

والا اینم نیوتونه اما نقاشای اون موقع ...نمی دونم والا!!شاید مشکل از خود

ایزاک جان باشه!!!

                                

!!!چقدر این بابا خودشو تحویل گرفته!!!(چه آقای با شخصیتی

نده نده نده...معلم خصوصی ما می شنده نده نده؟؟؟)نوچ!!!پول وده!!!

                   

 من این عکسای تمام رنگیو ترجیح می دم البته فقط در مورد نیوتون!!!

خدا کنه فردا این موقع خدا به داد این بنده ی حقیر برسه!!

این از انرژی + امروز !!تا امتحان جبر و احتمال

خداحافظ!!!

دلم پره...

دلم داره شدیدا منفجر می شه...

بازم همون سوال قدیمی...

چرا؟چرا من یهویی بی دقتی می کنم؟؟؟ها؟؟؟آخه چرا؟؟نه!!!جون من چرا!!

الان که دارم می نویسم حالم خیلی گرفته شده...دلم داره می ترکه...

واسه نخعی...واسه اون که می گه عشقی!تو بیستی!!!فقط بیست!!!

و این نشد...واسه این که خودمم فکر می کنم ۲۰ م.

واسه...چی بگم؟؟از اون درصد لعنتی کنکور...

یادمه واسه بچه ها سوال می پرسیدم...جز می زدم که سوالو بخونم همه یاد

بگیرن...واسه این که من نامردی نکردم هیچ وقت ...اما...

واسه این ۲۵ ٪ لعنتی...واسه این که چقدر باید زحمت بکشم که

یه رتبه ی خوب بیارم...

می سوزم که ...بی خیالش...اینجا نمی شه همه چیزو گفت...

به قول داییم همه چیز مستهلک می شه...شاید فردا خندیدم!!!

نمی دونم رضا خالو چی فکر می کنه؟؟؟

بعدیا چی؟؟آأدم گاهی با چیزای ساده هم فکر می کنه به آخر خط رسیده...

اون وقته که همه به آدم می خندن...مث تویی که داری الان همین کارو می کنی...

اما نه تو و نه هیچ کس دیگه نمی دونید که هدف من چیه که انقدر دارم

خودمو واسش می پرسم...امروز می خوام از خدا یه چیزیو صمیمانه

بپرسم...!!خدا!تو خودت گفتی که من....(سانور)

پس چرا من هی بین راه فکر می کنم همچین چیزی نیست...

پرا فکر می کنم که ...نیستم...؟

بهم ثابت کن...اگه برات مهمه بهم بگو...

از این نمره ی لعنتی که بالائه...ولی لیاقت عشقی نیست...حالم به هم می خوره

شایدم...

                                                    ***

باید بقیو رو خیلی خوب بدم...

راستی شدیدا توی جهالت اون ماجرا غرقم می می خوام ببینم چی می شه...

اما!!!شاید باید توی این جهل لعنتی دست و پا بزنم!!

خدا می دونم !!!من خیلی بی معرفتم!!بی نهایت زیاد...

اما...بازم دلم می خواد جوابمو در مورد ... و اون یکی موضوع بدی...

                                                    ***

حالا احساس می کنم آروم تر شدم...خدا بهم کمک کن...یه روزی

گفتین که بی خیال یه سری چیزا بشم...به عشق تو و به عشق ...

منم بی خیال شدم به درس چسبیدم...واسه اینکه می خواستم ...بشم.

حالا خیلی حالم گرفتست...

به جمله ی نخعی نگاه می کنم کهمی گه برای انسانهای بزرگ بن بستی

وجود ندارد...جهنم!!!راهی پیدا نمی کنم!!اما یه راهی می سازم...

خدا کمکم کن...